دشمن شناسی

سوره توبه آیه 8: چگونه با مشرکان عهدشکن ، وفای به عهد توان کرد؟؟!!!! در صورتیکه آن ها بر شما ظفر یابند ، مراعات هیچ عهد و پیمان را نخواهند کرد و به زبان بازی ، شما را خوشنود می سازند!! در صورتی که در دل جز کینه شما ندارند و بیشتر آن ها فاسق و نابکارند!!!

دشمن شناسی

سوره توبه آیه 8: چگونه با مشرکان عهدشکن ، وفای به عهد توان کرد؟؟!!!! در صورتیکه آن ها بر شما ظفر یابند ، مراعات هیچ عهد و پیمان را نخواهند کرد و به زبان بازی ، شما را خوشنود می سازند!! در صورتی که در دل جز کینه شما ندارند و بیشتر آن ها فاسق و نابکارند!!!

مشخصات بلاگ
دشمن شناسی

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش در آ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

علیرضا مقنی ، شهید شانزده ساله

سه شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۴۸ ب.ظ

روز 25 دی سالگرد شهادت علیرضای عزیز بود ، نمی دونم چرا یادم رفت ، خیلی ناراحت شدم!!


افتخار نوشتن زندگی نامه مختصر و مفید علیرضا، به من رسید ، منم خیلی خلاصه بعضی قسمت هاشو انتخاب کردم (نکته: این متن رو از زبان مادر شهید نوشتم):

     

خدا بزرگه

پدر علیرضا به علیرضا علاقه خاصی داشت همیشه هم که با هم صحبت می کردیم، می گفت:"این بچه خیلی برای زندگیمون برکت داشت، هر چی داریم از قبل این بچه است!"

هر وقتی هم علیرضا از پدرش درخواست پول می کرد ، پدرش نه نمی آورد ، اما نمی دانستم این پول ها را که می گیرد ، چه می کند. یک روز کنار من نشسته بود از او پرسیدم:" علیرضا این پولایی که بابات می ده چی کار می کنی؟ من که ندیدم برای خودت خرج کنی؟"

_ برای خودم نمی خوام، به کسایی می دم که احتیاج دارن!

_ باشه ، حالا بگو ببینم کتانی جدیدت رو که واست خریدم سر جاش نیست! چی شده؟

_ والله دیدم یکی نداشت ، چشمش تو کتانی من بود ، منم در آوردم دادم بهش ، از دستم ناراحت نباش مامان، خدا هم بزرگه ، می رسونه!

در حالی که از دستش واقعا عصبانی بودم، گفتم:" آخه علیرضا من چی بهت بگم، برای خریدن این جفت کتانی کلی زحمت کشیدیم، چرا اینقدر منو اذیت می کنی و حرص می دی! حتما اون پیراهنت رو هم فضل و بخشش کردی ؟!"

علیرضا در حالی که سرش را پایین انداخته بود، با آرامشی که در چهره اش بود ، گفت:" دادم به یکی که از من واجب تر بود اون پیراهنو داشته باشه ، بذار فلانی هم دلش خوش باشه، اشکال نداره من لباس محمدرضا رو می پوشم!"

 

                                        

 

روزی به علیرضا برگه کوپن را دادم تا سهمیه وسایلمان را بگیرد، وقتی وسایل را آورد و من با دستم اندازه گرفتم دیدم مقدارشان کم است گفتم:" این وسایل کمه و اندازه کوپنی که بهت دادم نیست"

علیرضا در حالی که زیر چشمی من را نگاه می کرد، جواب داد:"نه، درسته مادر من ، حتما اشتباه کردی!"

_ من دستم عین ترازو کار می کنه ، این وسایل کمه!

علیرضا در حالی که چهره اش نشان می داد از چیزی خبر ندارد ، با خونسردی ادامه داد:"نه همینه، راستی یه ظرف برنج بریز میخوام ببرم خونه خاله(اشاره به زن همسایه مان)، ماهی صید کردم ، تو که دوست نداری و از تمیز کردن ماهی هم بدت میاد، اما خاله دوست داره، ببریم اونجا با هم بخوریم"

فردای آن روز علیرضا پیش من آمد و گفت:" مامان یه چیزی میگم اما ناراحت نشو، حق با تو بود اون وسایل ها به اندازه کوپن نبود ، وسایل رو نصف کردم دادم به خاله ، آخه می دونی که وضعشون خیلی خوب نیست، خدا رو شکر، ما بالاخره یه جوری میگذرونیم ، بهمون میرسه!"

                  

 

حوری بهشتی

 

محمدرضا که هر وقت سری به خانه می زد ، علیرضا هم هوایی می شد که به جبهه برود، همیشه هم به او می گفتیم که سنّش کم است، برادر بزرگتر ت در جبهه هست اگر وظیفه ای هم باشد ادا میکند؛ اما علیرضا حرف خودش را می زد و با قیافه ای حق به جانب می گفت:" هر کی جایگاه خودشو داره ، محمدرضا جای خودش، منم جای خودم؛ این آب و خاک به همه ما احتیاج داره!"

همان روز صبح علیرضا رفته بود که به همسایه مان در رنگ آمیزی خانه شان کمک کند که از قضا 3 تا دختر مجرد هم داشت!

وقتی برگشت، محمدرضا برای این که سر به سر علیرضا بگذارد به شوخی گفت:" چیه علیرضا؟ خیلی خونه این همسایه رفت و آمد می کنی ، نکنی می خوای یکی از دختراش رو بگیری؟!"

علیرضا با خوش زبانی جواب داد:" اولا جایی که برادر بزرگ هست به من نمی رسه که ازدواج کنم، دوما این که من می خوام با حوری بهشتی ازدواج کنم!"

محمدرضا قهقهه ای زد و گفت:" به به ، علیرضا رو ببین تا کجا رفته؟! پس باید دعا کنیم ، شهید بشی و با حوری بهشتی عروسی کنی ، ما هم یه  پلو فسنجون بخوریم!!"

علیرضا هم خندید و گفت:" ان شا الله تو شهید بشی ، من پلو فسنجونتو بخورم!"

شوخی هایی بود که محمدرضا و علیرضا با هم می کردند و منم می خندیدم اما ته دلم یک حس غریبی داشتم!

     

رضایت نامه

 

از سال 65 ، بهانه های علیرضا برای رفتن به جبهه زیادتر شد. تابستان 65 در کشمکش اعزام علیرضا بودیم !

حتی گاهی آن را در اتاق زندانی می کردم اما علیرضا بی هیچ اعتراضی و بی محابا از پنجره اتاق فرار می کرد!

هرچقدر اصرار علیرضا برای امضای رضایت نامه بیشتر می شد، از ما انکار بیشتر. نه سعی ما نتیجه ای داشت نه تلاش علیرضا؛ تا یک روز که دیدم علیرضا کاغذ به دست و خندان وارد خانه شد!

_ چیه می خندی ؟ چی شده؟

_ دیدین ، قبول نکردین که رضایت نامه رو امضا کنین ، اما بالاخره امضا گرفتم!!

من که چشمانم از حرف علیرضا گرد شده بود با تعجب گفتم:" کی امضا کرده ؟ بابات؟ اون که راضی نبود!"

_ نخیر، از بابای بهمن هوشیار1 امضا گرفتم!

_ بالاخره کار خودتو کردی!

_ببین مادر جون، من که نمی خوام اذیتت کنم ، می خوام تکلیفمو ادا کنم ، شاید توفیقی شد و ما هم شهید شدیم!

با طعنه به او گفتم:" شهادت لیاقت می خواد که سعادت هر کسی نمیشه!!"

علیرضا در حالی که لبخندی به گوشه لبش آمده بود، مصرانه گفت:" حالا می بینیم ، من یه چیزی دارم بهت می گم"

                                

 

غریبانه

 

موقع رفتن کنار در ایستاده و محو تماشای علیرضا بودم. علیرضا دست در گردنم انداخت و مرا بوسید، من هم او را بغل کردم و بوسیدم. در دلم گفتم :" چقدر خوش قد و بالا شدی علیرضا"

نگاه غریبی به من انداخت، طوری که قلبم شروع کرد به تپیدن! بغض راه گلویم را بسته بود اما نمی خواستم پیش علیرضا گریه کنم!

با آرامشی که در چهره اش بود گفت:" این دفعه برم، تابوت من برات میاد، مامان"

از این حرفش دلم لرزید، حس غریبی داشتم درحالی که به چهره معصومش نگاه می کردم در دل گفتم:" ای دل غافل علیرضا، تو هم بری مثل همسایه مون دیگه برگشتنی نیستی!"

از هم خداحافظی کرده و من همچنان در کنار در به نظاره ایستاده بودم.

علیرضا هر از گاهی تا رسیدن به انتهای کوچه، سرش را بر می گرداند تا ما را ببیند و قطره های اشکی بود که از چشمان من جاری بود به همراه یک دنیا غصه!

      

خانه ابدی 

عملیات کربلای 5 عملیات سنگینی بود و موفقیت از آن نیروهای ما بود اما بسیاری از رزمنده های لشکر قدس گیلان شهید شدند که 2 بهمن 65 ، 15 جسد جدید وارد انزلی شد که علیرضای من هم بین آن ها بود. به ستاد شهدا رفتیم تا علیرضا را ببینیم. من آدم بی تاب و طاقتی هم بودم در دلم می گفتم خدایا حداقل فقط یک گلوله مایه کن ، وقتی بالای سر اجساد رسیدیم اکثر بدن مطهر شهیدان تکه تکه بود که مجبور شده بودند در پلاستیک و بعد در تابوت بگذارند!

اجساد را که دیدم حالم بد شد در میان اشک و ناله و فریاد نمی دانستم دارم چه می گویم، دستانم را بالا برده به خدا گفتم:" خدایا من علیرضا رو بهت تکه تکه دادم که تو بهم اینطور برگردوندی؟!"

در همان لحظه صدای علیرضا را از یکی از تابوت ها شنیدم :" مامان ! بیا من اینجام!"

به سمت تابوت رفته و جسد تمیز علیرضا را دیدم که فقط یک گلوله از سینه راستش خورد بود و از پشت، بدنش را باز کرده! خدا هم انگار صدای من را شنیده باشد فقط همان یک گلوله را مایه اش کرده بود! اما صورتش کبود شده بود!

سرش را به دست گرفتم و شروع کردم به بوسیدن:" علیرضا مامان جان! منو ببخش به خاطر این که خیلی تنبیهت کردم منو ببخش!"

موقع دفن ، مهدی پسر کوچکم که 4 ساله بود در بغل پدر، در حالی که علیرضا را در قبر می گذاشتند با تعجب کودکانه اش گفت:" بابا داداشی رو برای چی میذارن اون تو؟"

_داداشی داره میره خونه ابدی اش!

 

                             

 

لبخند شهادت

 

 

 

 

گردان سلمان به همراه گردانی از لشکر 57، برای تصرف جزیره ام الطویل وارد عمل شد که در این مرحله ، گردان سلمان موفق شد پل ارتباطی بین جزیره بوارین و ام الطویل در عراق را تصرف کند. در جریان شب عملیات 25 دی بود که علیرضا توسط تیر قنّاصه2 یکی از تک تیر اندازهای عراقی مجروح شد.

نیروهای پاکسازی، علیرضا را نزدیکی نهر جاسم، که به طور سینه خیز بیهوش آنجا افتاده بود، پیدا کرده به بیمارستان صحرایی انتقال دادند.

علیرضا خونریزی زیادی داشت. زمانی که علیرضا به هوش آمد، یکی از رزمنده ها بالای سرش بود.

_ چطوری برادر؟!

علیرضا با این که از درد به خود می پیچید با خنده گفت:" خوبم!"

رزمنده در حال که به چهره علیرضا خیره شد و گفت:" حالا چرا می خندی با این همه خونریزی و درد؟!"

_ آخه هر دفعه که مامانمو اذیت می کردم و می خواست منو ادب کنه، از دستش فرار میکردم و می رفتم رو دیوار تا دستش بهم نرسه و کلی می خندیدم ، میخوام موقع شهادت منو با خنده ببینه!"

و زمانی نگذشت که علیرضا برای همیشه به آرامش ابدی خود رسید.

و آن رزمنده در حالی که به چهره زیبای علیرضا که لبخند روی آن خشک شده بود نگاه می کرد، زیر لب شروع به زمزمه کرد:

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

                                                          و اندر دل آتش در آ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

                                                         وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

                                                        گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو

چون جان شد در هوا زافسانه شیرین ما

                                                       فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

 

 

 

 

 

  • ۹۳/۱۰/۳۰
  • مهدیه ...

نظرات  (۴)

واقعاً درسته که خیلیاشون سن کمی داشتن ولی دل بزرگی داشتن...
متن خیلی قشنگی بود.آفرین به مادرشون که همچین جوونی تربیت کردن.
خدا رحمتشون کنه.
یادش گرامی و راهش پر رهرو...ان شاء الله
پاسخ:
آره حرف حساب زدین!!
ممنون
ان شاء الله
در حال خوندن اینا چهره ی مامان خوش صحبتش اومد جلوی چشمام.
حیف شد کاش سالگردش میرفتیم زیارت مزارش.
پاسخ:
دقیقا!!!!!!!!!!!!!!!!!! دوباره یادم انداختی ، ناراحت شدم!!!!
سالگردشم امسال افتاده بود 5 شنبه!!!!!
سلام
شهید آوینی میگه:
پندارما این است که ما مانده ایم وشهدا رفته اند
اما حقیقت ان است که زمان ماراباخودبرده است وشهدا مانده اند...

پاسخ:
سلام
آره دقیقا این جمله اش رو یادمه ، واقعا نابه!!!
آوینی هم از اون دست متفکرینی بود که ......... حیف شد!!!

 سلام  / ممنونم از شما که این خاطراتو نوشتین / وقتی با صدای بلند در خونه خوندم پدر و مادر و .... گریه کردن 

پاسخ:
سلام
ممنون
خواهش میکنم ! امیدوارم خودشم قابل بدونه این نوشته رو !!!
هر دفعه میرم سر مزارش، باهاش حرف میزنم!
اسم شما هم علیرضا مقنیه؟؟!!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">