یه روز پاییزی سرد
امروز هوا ابری و دریا آروم بود ...
چقدر تنها نشستن و ساعت ها به دریا خیره شدن رو دوست دارم ... ساعت ها غرق تو افکارت ... مخصوصا روزایی که دریا طوفانیه ...و منم عاشق دریای طوفانی... فوق العاده است ... انگار اندرون پر تلاطم من با این دریای طوفانی تعادل برقرار میکنه ... خیلی عجیبه باطن پرتلاطم اما ظاهری خونسرد ...
داشتم فکر میکردم وضعیت روحی آدما چقدر شبیه به دریا می مونه ...
دریا، روزی آرام و صبور و روزی دهنده و روزی دیگه طوفانی و دهشتناک و نابود کننده ...
یه روز خیلی خوب و گرم و صمیمی هستی ... یه روز بداخلاق که با زبونت آدما رو می بلعی ...!
گاهی اوقات خسته از این تناقض و سردرگمی ... اما بیشتر که فکر میکنی می بینی تغییر، مستلزم اینه که آدما زیاد با خودشون کلنجار برن ... کلنجاری بین تخیل و اندیشه ، بین فکر و عمل ، بین گناه و صواب، زیبایی و زشتی ... تشکیک و دودلی ...
نگاهم به این جمله ناب از شهید آوینی میفته:
"جاذبه خاک به ماندن می خواند و آن عهد باطنی به رفتن، عقل به ماندن میخواند و عشق به رفتن ، و این هر دو را خدا آفریده است تا وجود انسان در آوارگی و حیرت میان عقل و عشق معنا شود!!"
و آدمیزاد همیشه در وادی حیرت سیر میکنه ... روزی خسته و رنجور از تمامی دنیا و انسان ها و روزی دیگه احساس عشق به زیبایی های دنیا و آفرینشش ...!
تمامی زیبایی ها در تناقض هاست ... روزی حالت خوش هست و روزی ناخوش ... روزی درمانده و روزی دستگیر ... روزی گناهکار و روزی معصوم ...!
تو همین کلنجاری هاست که کم کم شکل میگیری ... کامل و کامل تر میشی ...
لیلی هم برات قصه های زیادی داره ... انقدر متنوع و متفاوت ...
نمیدونم در آینده چه قصه هایی برام نوشته شده :
رشته ای بر گردنم افکنده دوست ... می برد هر جا که خاطرخواه اوست
اما در پایان وادی حیرت، باید خود لیلی باشی ...
مثل روزی که مجنون به دم در خونه لیلی میره و در میزنه و میگه منم، در رو باز کن ... هیچ جوابی نمیشونه ... ناراحت و مستاصل برمیگرده ... دیر زمانی نیست که برمیگرده و این بار وقتی در میزنه و لیلی میپرسه چه کسی هست ؟ اینبار جواب میده : توام !!!
و اینجاست که در خانه لیلی به روی مجنون باز میشه ...!
و من مجنون وار همچنان پشت در خانه لیلی ... و چقدر باید صبور بود ... وقتی که اذن دخول میخوای و جوابی شنیده نمیشه ... و اونوقت با خودت زمزمه میکنی:
لایق وصل تو که من نیستم *** اذن به یک لحظه نگاهم بده
و باز جمله ای دیگه از شهید آوینی :
"آرمان خواهی انسان مستلزم صبر بر رنجهاست، پس برای جانبازی در راه آرمان ها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین انسان ها باشی...!"
صبوری کن ... صبوری ... تا سیمرغ شدن خیلی راه مونده ... تغییر کن ... حیران و سرگردان بین قصه ها باش تا به وقتش !!
ابلیس هم نخودی این قصه هاست! تا به آدم شدن من و تو کمک کنه ... تا پازل خدا رو برای لیلی شدن من و تو کامل کنه ! باید ابلیسی می بود تا نمایش نامه "الست بربّکم ، قالوا بلی " به اجرا در میومد ...
و خدا خواست که اینگونه باشد ... آفرینش تو در حیرت!