دشمن شناسی

سوره توبه آیه 8: چگونه با مشرکان عهدشکن ، وفای به عهد توان کرد؟؟!!!! در صورتیکه آن ها بر شما ظفر یابند ، مراعات هیچ عهد و پیمان را نخواهند کرد و به زبان بازی ، شما را خوشنود می سازند!! در صورتی که در دل جز کینه شما ندارند و بیشتر آن ها فاسق و نابکارند!!!

دشمن شناسی

سوره توبه آیه 8: چگونه با مشرکان عهدشکن ، وفای به عهد توان کرد؟؟!!!! در صورتیکه آن ها بر شما ظفر یابند ، مراعات هیچ عهد و پیمان را نخواهند کرد و به زبان بازی ، شما را خوشنود می سازند!! در صورتی که در دل جز کینه شما ندارند و بیشتر آن ها فاسق و نابکارند!!!

مشخصات بلاگ
دشمن شناسی

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش در آ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

۳۹ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

 

وقت زیادی به اذان نمونده !!!

امشب شب آرزوهاست !!

نمیدونم تو دل شما ها چی میگذره ؟!! و از خدا چی میخواین؟؟!!

اما خدا هم به هر کسی به اندازه معرفتش میده!!!

چقدر خسته شدم از بس تو  صفحات کسایی رفتم که از غم و غصه و نامردی و خیانت و مرگ و قبر ...حرف زدن !!!

نمیگم خودم غصه نداشتم و ندارم ، منم مثل شمام با 1000 تا آرزو اما باور کنین تا نگاهتونو عوض نکنین هیچ معجزه ای اتفاق نمیفته!!

و هر روز عادت .... عادت .... و عادت .... و چه زیبا امیر ملک کلام گفته که :

" هر که دو روزش یکی باشد باخته است !!!!"

اما......

معجزه یعنی خودم .... یعنی خودت...!!

اونوقت ببین خدا برات چقدر مایه میذاره !!!

 

ناراحتی ؟؟؟!!

 

وضو بگیر دو رکعت نماز عشق بخون !!!!

و چه زیبا لسان الغیب میگه:

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی

                                       غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

 

میگن خدا به بنده هاش میگه اگه بدونین چقدر دوستتون دارم ، قالب تهی میکنین!!!

چرا ما به به دنیا(که حضرت امیر میگه: بزرگترین عیب برای دنیا همین بس که بی وفاست!!) و آدماش اینقدر راحت اعتماد میکنیم اما به خدا که قرن هاست خدایی میکنه اعتماد نمیکنیم !!!

 

تو دعای امشبتون همه رو یاد بیارین حتی آدم بدا رو !!!!

اونا انقدر وضع عبودیتشون بده که حتی توفیق دعا کردنم ندارن!!!

مثل امام زمانتون باشین که عاشق همه است بی چشمداشت!!!

 

آرزومند آرزوهاتون .......

 

 

  • مهدیه ...

قبل عید ، برای انجام کاری رفته بودم رشت

موقع برگشت سوار ماشین شخصی شده بودم تا زودتر برسم خونه داشت دیر میشد!!!

اما طبق معمول همیشه، انگار نه انگار که ماشین موقع مسافرکشی دیگه شخصی نیس، عمومیه!!!!

راننده آهنگ خز عروسی گذاشته بود با صدای بلند !!! طوری که مجبور شدم برای جواب دادن موبایلم با حالت نیمه فریاد به راننده حالی کنم که میخوام صحبت کنم آهنگو کمش کنه!!!

تمام اون یک ساعت مجبور شدم این آهنگای مزخرفو تحمل کنم ، سردرد شدیدی گرفته بودم!!

نمیدونم چرا مردم ما انصاف ندارن !!!

بابا شاید یکی سلیقه تو نپسنده ، متاسفانه در ایامی مثل سیزده بدر هم کم نیستن کسایی که  میان تو طبیعت و در ماشینو باز میکنن و صدای باندم تا آخر زیاد که مثلا.......

شما به این آدما چی میگین:

تازه به دوران رسیده ؟

با کلاس؟

مردم آزار؟

اتفاقا این کارا رو کسایی میکنن که ادعاشون میشه از همه روشنفکرتر و با فرهنگ تر هستن!!!!

میگن حق گرفتنیه اما مردم ما باید یاد بگیرن که حق دادنیه!!

 

آزادی حقوق ، محدود به آزادی دیگران اما کیه که بخواد انجام بده !!!

مردم همیشه خودشونو طلبکار میدونن و حق هم همیشه با اوناس ، اونوقت کی بدهکاره ، کی حق بقیه رو ضایع میکنه من نمیدونم...............!!!!!!!!!!!!!!!!

داشتم از موسیقی خز راننده صحبت میکردم !!

یه مادر و دختری هم پیش من نشسته بودن که با توجه به سر و وضعشون بعید میدونم مشکلی با این قضیه داشتن!!

وقتی به آخر خط رسیدیم موقع پیاده شدن راننده از تو آینه نگاهی به ما انداخت و گفت:

خانوما ببخشید اگه صدای آهنگ زیاد بود!!!

من مونده بودم چی بگم ،  هیچی نگفتمو با اخم پیاده شدم

تو دلم : آخه مردک نا حسابی ، تو که میدونی صدای این آهنگای بیخود، رو روان مردمه برای چی میذاری !!!

البته این نمونه یک شهروند محترم بود که حداقلش میدونست کارش درست نیس اما چون دلش خواست  به مقدار متنابهی رو اعصاب ما رفت!!

حالا من موندم مردم عزیز ما تا کی میخوان این رویه رو داشته باشن؟؟ اینکه ماشین و یا طبیعت اتاق شخصی نیس که هر کاری دوس داشته باشم انجام بدم

چرا هیچ کی از خودش شروع نمیکنه همه منتظر معجزه هستن و اونم هیچ وقت اتفاق نمیفته !!!

انقدر حرف تو حرف شد که سال جدیدو تبریک نگفتم شرمنده

سال نوتون مبارک با آرزوی رستاخیز انسان در این عصر آهن و تباهی!!!!

  • مهدیه ...

روز 25 دی سالگرد شهادت علیرضای عزیز بود ، نمی دونم چرا یادم رفت ، خیلی ناراحت شدم!!


افتخار نوشتن زندگی نامه مختصر و مفید علیرضا، به من رسید ، منم خیلی خلاصه بعضی قسمت هاشو انتخاب کردم (نکته: این متن رو از زبان مادر شهید نوشتم):

     

خدا بزرگه

پدر علیرضا به علیرضا علاقه خاصی داشت همیشه هم که با هم صحبت می کردیم، می گفت:"این بچه خیلی برای زندگیمون برکت داشت، هر چی داریم از قبل این بچه است!"

هر وقتی هم علیرضا از پدرش درخواست پول می کرد ، پدرش نه نمی آورد ، اما نمی دانستم این پول ها را که می گیرد ، چه می کند. یک روز کنار من نشسته بود از او پرسیدم:" علیرضا این پولایی که بابات می ده چی کار می کنی؟ من که ندیدم برای خودت خرج کنی؟"

_ برای خودم نمی خوام، به کسایی می دم که احتیاج دارن!

_ باشه ، حالا بگو ببینم کتانی جدیدت رو که واست خریدم سر جاش نیست! چی شده؟

_ والله دیدم یکی نداشت ، چشمش تو کتانی من بود ، منم در آوردم دادم بهش ، از دستم ناراحت نباش مامان، خدا هم بزرگه ، می رسونه!

در حالی که از دستش واقعا عصبانی بودم، گفتم:" آخه علیرضا من چی بهت بگم، برای خریدن این جفت کتانی کلی زحمت کشیدیم، چرا اینقدر منو اذیت می کنی و حرص می دی! حتما اون پیراهنت رو هم فضل و بخشش کردی ؟!"

علیرضا در حالی که سرش را پایین انداخته بود، با آرامشی که در چهره اش بود ، گفت:" دادم به یکی که از من واجب تر بود اون پیراهنو داشته باشه ، بذار فلانی هم دلش خوش باشه، اشکال نداره من لباس محمدرضا رو می پوشم!"

 

                                        

 

روزی به علیرضا برگه کوپن را دادم تا سهمیه وسایلمان را بگیرد، وقتی وسایل را آورد و من با دستم اندازه گرفتم دیدم مقدارشان کم است گفتم:" این وسایل کمه و اندازه کوپنی که بهت دادم نیست"

علیرضا در حالی که زیر چشمی من را نگاه می کرد، جواب داد:"نه، درسته مادر من ، حتما اشتباه کردی!"

_ من دستم عین ترازو کار می کنه ، این وسایل کمه!

علیرضا در حالی که چهره اش نشان می داد از چیزی خبر ندارد ، با خونسردی ادامه داد:"نه همینه، راستی یه ظرف برنج بریز میخوام ببرم خونه خاله(اشاره به زن همسایه مان)، ماهی صید کردم ، تو که دوست نداری و از تمیز کردن ماهی هم بدت میاد، اما خاله دوست داره، ببریم اونجا با هم بخوریم"

فردای آن روز علیرضا پیش من آمد و گفت:" مامان یه چیزی میگم اما ناراحت نشو، حق با تو بود اون وسایل ها به اندازه کوپن نبود ، وسایل رو نصف کردم دادم به خاله ، آخه می دونی که وضعشون خیلی خوب نیست، خدا رو شکر، ما بالاخره یه جوری میگذرونیم ، بهمون میرسه!"

                  

 

حوری بهشتی

 

محمدرضا که هر وقت سری به خانه می زد ، علیرضا هم هوایی می شد که به جبهه برود، همیشه هم به او می گفتیم که سنّش کم است، برادر بزرگتر ت در جبهه هست اگر وظیفه ای هم باشد ادا میکند؛ اما علیرضا حرف خودش را می زد و با قیافه ای حق به جانب می گفت:" هر کی جایگاه خودشو داره ، محمدرضا جای خودش، منم جای خودم؛ این آب و خاک به همه ما احتیاج داره!"

همان روز صبح علیرضا رفته بود که به همسایه مان در رنگ آمیزی خانه شان کمک کند که از قضا 3 تا دختر مجرد هم داشت!

وقتی برگشت، محمدرضا برای این که سر به سر علیرضا بگذارد به شوخی گفت:" چیه علیرضا؟ خیلی خونه این همسایه رفت و آمد می کنی ، نکنی می خوای یکی از دختراش رو بگیری؟!"

علیرضا با خوش زبانی جواب داد:" اولا جایی که برادر بزرگ هست به من نمی رسه که ازدواج کنم، دوما این که من می خوام با حوری بهشتی ازدواج کنم!"

محمدرضا قهقهه ای زد و گفت:" به به ، علیرضا رو ببین تا کجا رفته؟! پس باید دعا کنیم ، شهید بشی و با حوری بهشتی عروسی کنی ، ما هم یه  پلو فسنجون بخوریم!!"

علیرضا هم خندید و گفت:" ان شا الله تو شهید بشی ، من پلو فسنجونتو بخورم!"

شوخی هایی بود که محمدرضا و علیرضا با هم می کردند و منم می خندیدم اما ته دلم یک حس غریبی داشتم!

     

رضایت نامه

 

از سال 65 ، بهانه های علیرضا برای رفتن به جبهه زیادتر شد. تابستان 65 در کشمکش اعزام علیرضا بودیم !

حتی گاهی آن را در اتاق زندانی می کردم اما علیرضا بی هیچ اعتراضی و بی محابا از پنجره اتاق فرار می کرد!

هرچقدر اصرار علیرضا برای امضای رضایت نامه بیشتر می شد، از ما انکار بیشتر. نه سعی ما نتیجه ای داشت نه تلاش علیرضا؛ تا یک روز که دیدم علیرضا کاغذ به دست و خندان وارد خانه شد!

_ چیه می خندی ؟ چی شده؟

_ دیدین ، قبول نکردین که رضایت نامه رو امضا کنین ، اما بالاخره امضا گرفتم!!

من که چشمانم از حرف علیرضا گرد شده بود با تعجب گفتم:" کی امضا کرده ؟ بابات؟ اون که راضی نبود!"

_ نخیر، از بابای بهمن هوشیار1 امضا گرفتم!

_ بالاخره کار خودتو کردی!

_ببین مادر جون، من که نمی خوام اذیتت کنم ، می خوام تکلیفمو ادا کنم ، شاید توفیقی شد و ما هم شهید شدیم!

با طعنه به او گفتم:" شهادت لیاقت می خواد که سعادت هر کسی نمیشه!!"

علیرضا در حالی که لبخندی به گوشه لبش آمده بود، مصرانه گفت:" حالا می بینیم ، من یه چیزی دارم بهت می گم"

                                

 

غریبانه

 

موقع رفتن کنار در ایستاده و محو تماشای علیرضا بودم. علیرضا دست در گردنم انداخت و مرا بوسید، من هم او را بغل کردم و بوسیدم. در دلم گفتم :" چقدر خوش قد و بالا شدی علیرضا"

نگاه غریبی به من انداخت، طوری که قلبم شروع کرد به تپیدن! بغض راه گلویم را بسته بود اما نمی خواستم پیش علیرضا گریه کنم!

با آرامشی که در چهره اش بود گفت:" این دفعه برم، تابوت من برات میاد، مامان"

از این حرفش دلم لرزید، حس غریبی داشتم درحالی که به چهره معصومش نگاه می کردم در دل گفتم:" ای دل غافل علیرضا، تو هم بری مثل همسایه مون دیگه برگشتنی نیستی!"

از هم خداحافظی کرده و من همچنان در کنار در به نظاره ایستاده بودم.

علیرضا هر از گاهی تا رسیدن به انتهای کوچه، سرش را بر می گرداند تا ما را ببیند و قطره های اشکی بود که از چشمان من جاری بود به همراه یک دنیا غصه!

      

خانه ابدی 

عملیات کربلای 5 عملیات سنگینی بود و موفقیت از آن نیروهای ما بود اما بسیاری از رزمنده های لشکر قدس گیلان شهید شدند که 2 بهمن 65 ، 15 جسد جدید وارد انزلی شد که علیرضای من هم بین آن ها بود. به ستاد شهدا رفتیم تا علیرضا را ببینیم. من آدم بی تاب و طاقتی هم بودم در دلم می گفتم خدایا حداقل فقط یک گلوله مایه کن ، وقتی بالای سر اجساد رسیدیم اکثر بدن مطهر شهیدان تکه تکه بود که مجبور شده بودند در پلاستیک و بعد در تابوت بگذارند!

اجساد را که دیدم حالم بد شد در میان اشک و ناله و فریاد نمی دانستم دارم چه می گویم، دستانم را بالا برده به خدا گفتم:" خدایا من علیرضا رو بهت تکه تکه دادم که تو بهم اینطور برگردوندی؟!"

در همان لحظه صدای علیرضا را از یکی از تابوت ها شنیدم :" مامان ! بیا من اینجام!"

به سمت تابوت رفته و جسد تمیز علیرضا را دیدم که فقط یک گلوله از سینه راستش خورد بود و از پشت، بدنش را باز کرده! خدا هم انگار صدای من را شنیده باشد فقط همان یک گلوله را مایه اش کرده بود! اما صورتش کبود شده بود!

سرش را به دست گرفتم و شروع کردم به بوسیدن:" علیرضا مامان جان! منو ببخش به خاطر این که خیلی تنبیهت کردم منو ببخش!"

موقع دفن ، مهدی پسر کوچکم که 4 ساله بود در بغل پدر، در حالی که علیرضا را در قبر می گذاشتند با تعجب کودکانه اش گفت:" بابا داداشی رو برای چی میذارن اون تو؟"

_داداشی داره میره خونه ابدی اش!

 

                             

 

لبخند شهادت

 

 

 

 

گردان سلمان به همراه گردانی از لشکر 57، برای تصرف جزیره ام الطویل وارد عمل شد که در این مرحله ، گردان سلمان موفق شد پل ارتباطی بین جزیره بوارین و ام الطویل در عراق را تصرف کند. در جریان شب عملیات 25 دی بود که علیرضا توسط تیر قنّاصه2 یکی از تک تیر اندازهای عراقی مجروح شد.

نیروهای پاکسازی، علیرضا را نزدیکی نهر جاسم، که به طور سینه خیز بیهوش آنجا افتاده بود، پیدا کرده به بیمارستان صحرایی انتقال دادند.

علیرضا خونریزی زیادی داشت. زمانی که علیرضا به هوش آمد، یکی از رزمنده ها بالای سرش بود.

_ چطوری برادر؟!

علیرضا با این که از درد به خود می پیچید با خنده گفت:" خوبم!"

رزمنده در حال که به چهره علیرضا خیره شد و گفت:" حالا چرا می خندی با این همه خونریزی و درد؟!"

_ آخه هر دفعه که مامانمو اذیت می کردم و می خواست منو ادب کنه، از دستش فرار میکردم و می رفتم رو دیوار تا دستش بهم نرسه و کلی می خندیدم ، میخوام موقع شهادت منو با خنده ببینه!"

و زمانی نگذشت که علیرضا برای همیشه به آرامش ابدی خود رسید.

و آن رزمنده در حالی که به چهره زیبای علیرضا که لبخند روی آن خشک شده بود نگاه می کرد، زیر لب شروع به زمزمه کرد:

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

                                                          و اندر دل آتش در آ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

                                                         وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

                                                        گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو

چون جان شد در هوا زافسانه شیرین ما

                                                       فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

 

 

 

 

 

  • مهدیه ...

 

 

  • مهدیه ...

سرعت دقیق نور در قرآن

 

73558092918234655681.jpg

 


چند سال است که علم توانسته سرعت نور را اندازه گیری کند؟

 این را بخوانید. جالب است و قابل تامل

 سوره معارج آیه 4):

 تَعْرُجُ الْمَلَئکةُ وَ الرُّوحُ إِلَیْهِ فى یَوْمٍ کانَ مِقْدَارُهُ خَمْسِینَ أَلْف سنَةٍ

 ترجمه:

 فرشتگان و روح (فرشته مخصوص ) به سوى او عروج مى کنند در آن روزى که مقدارش پنجاه هزار سال است

 گفته شده وقتی فرشته ها حرکت میکنند برای آنها یک روز زمان میبرد ولی برای انسانها پنجاه هزار سال طول میکشد!

 یعنی قرآن 1400 سال پیش با یک پیامبر که از نظر آکادمیکی بیسواد بوده،گفته زمان نسبی است و بستگی به دید طرف دارد، فرشته یک روز احساس میکند وانسان پنجاه هزار سال!

 حالا چرا 50000 ؟؟؟

 طبق نظریه نسبیت وقتی چیزی سرعت بگیرد زمان برای او به نسبت ما کند احساس میشود و در دید ما خیلی طول میکشد.

 زمان برای فرشته های در حال حرکت یک روز است و برای ما 50000 سال،خوب نظرتون چیه که برعکس عمل کنیم و سرعت یک فرشته قرآن را در حرکت به دست آوریم؟


 فرمول سرعت بر اساس انبساط رو براتون آوردیم

 سال های قمری حدود 354 روز دارند یعنی میزان اختلاف زمان ما با یک فرشته در حال حرکت 50000*354 است.

 پس جایگزین میکنیم:

 میبینیم که عدد حاصل میشه299792458

 یعنی دقیقا سرعت نور در خلا

 طبق قرآن،آفریدگان سه دسته اند: انسان که از خاک است و جن که از آتش است و فرشته که از نور است!

 به نظر شما گفته قرآن تصادفیست؟

  • مهدیه ...

 

 

امروز تو کلاس بینش مطهر، استاد از اصولگرایی و اصلاح طلبی بحث به میون آورد که من رو یاد یه  مطلبی انداخت که سال پیش خونده بودم .

"احمدی نژاد بدون روتوش " ، دست نوشته یه آدم منصفی و بی طرفی بود که در مورد دوران ریاست جمهوری این شخص مطالبی رو به زبون آورده بود که هم شامل مزایای این دولت و هم معایبش بود!

اما بحث من از اون جایی شروع میشه که وقتی این آدم سرکار اومد ، بعضی ها ادعای اینو داشتن که ما داد زدیم و این آدم رئیس جمهور شد!!! عجیب تر از همه این که احمدی نژاد گفته بود من عضو هیچ حزب و گروهی نیستم اما وقتی سر کار اومد همه این آدم رو چسبوندن به خودشون و گفتن اصول گراس !!

تا زمانی که این دولت خوب کار کرد به به داشت اما وقتی دو سال آخر کار این  آقا بود به دلایلی اه اه شد!!! 

(که بنده اعتقاد دارم این از حربه های دشمن با همکاری بعضی از عزیزان داخلی بود که این شرایط و بحران رو در کشور به وجود آوردن!!)

و جالب تر از همه اینکه یکی از نامزد های ریاست جمهوری(سال 92) ، حالا که همه ازاین دولت  بد میگفتن در کمال نا باوری گفت: "این آقا گفته بود که اهل هیچ حزبی نیست"!!!

 

این مرام یک اصول گرا نیست که حالا شرایط ، اونم به دلیل مسائل سیاسی عوض شده زیر پای این آدمو خالی کنه و بهش انگ حجتیه و فراماسونر بودن بزنه و بگه اهل جادو جنبل هس!!!

مگه همین آقایون ادعای این رو ندارن که ما ولایتمدار هستیم و حرف رهبرمون رو قبول داریم ، اگه این طوره و رهبر رو به عنوان خطکش و معیار و میزان قبولش دارن ، چرا وقتی رهبر به این آقایون گفت" در این مورد اهم و مهم کنید، اصل و فرع کنید ، به این موضوعات بی ارزش نپردازین و برسین به مملکت داریتون و فساد اقتصادی رو جمعش کنین" ، هیچ کدوم حرف رهبر رو گوش نکردن و به مسائلی پرداختن که دشمن شاد شدن ، دقیقا همون چیزی که فراماسونرها تو هرم قدرتشون یکی از بازی های سیاسی شون اینه که حزب سازی کنن یا حزبا رو بندازن به جون هم و بشینن کناری به ریش ملت بخندن و به منافع کثیفشون برسن!

 

چی شد همه اونهایی که ادعاشون میشد رئیس جههور این مملکت چرا حرف رهبر رو گوش نمیده !! در صورتی که خودشونم ازین قاعده مستثنی نبودن!!!!!!!

من به هیچ عنوان نمی خوام از این آدم دفاع کنم چون یقینا اشکالات و ایراداتی داشته ، معصوم که نبوده ، اما درد اینجاس که کسایی ادعای ولایتمداریشون میشه که هیچ  کدوم انصاف رو رعایت نکردن و اخلاق سیاسی نداشتن!!

این همه تفرقه رو آدم کجای دلش بذاره ، یاد حرف زیبای حضرت علی علیه السلام میفتم که میگه (به این مضمون) :"من بر شما بیم دارم ، زیرا دشمنان شما که بر باطل هستند نسبت به شما که بر حق هستید ، اتحاد بیشتری دارند"

من در مورد اصلاح طلب ها صحبتی ندارم چون پایه فکریشون لیبرالیسمه ! اون بحثش جداست

 

خدا تو قرآنش حرف جالبی میزنه و میگه هیچ قومی نیست که به بلا و فتنه دچارش نکنم ، چرا ما ازین مسائل درس نمی گیریم!

به نظر من بعضی ها که زیادی میرن تو جزئیات بعضی  مسائل و فلانی رو مقدس میدونن چون مثلا در روایات اومده که فلانی در آخرالزمان این شکلیه اما مطابقت میدن و درست در نمیاد ، این امتحان خدا برای اون دسته از بنده هاشه که ادعای ایمان دارن که ببینه متوجه میشن کی بر حق هست و چه کسی نیست و عقلشون رو به کار میبرن یا نه فقط نقلی کار میکنن و بعدشم خدا ، بداء رو صورت میده و این با پیش زمینه ای که داشتن جور در نمیاد!!!!!!!!!

ان شاالله که توی این اسامی و حزب ها، خودمون و اصولمون رو گم نکنیم و به قول رهبرمون اصولگرای اصلاح طلب باشیم!!

 

نوشته شده در پنجشنبه ساعت 6:18 ب.ظ

 

 

  • مهدیه ...

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!

  • مهدیه ...
دکتر شریعتی:

خدایا : آتش مقدس شک را آن چنان در من بیفروز تا همه یقین هائی را که در من نقش کرده اند , بسوزد ! و آنگاه از پس توده این خاکستر , لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی , شسته از هر غبار طلوع کند!!


واقعا چند نفر حاضر هستن که تمام اطلاعات ذهنی و اعتقادشون رو بذارن کنار و به همه چی شک کنن و این دفعه خودشون شروع کنن و برن دنبالش!!!!!!!!!!
دل شیر می خواد ، اونم تو جامعه ای که اگه یه حرفی بزنی که مطابق یه سری عرف ها و سنت های غلطه ، اتهام منحرف بودنو (گاهی اوقات) ، باید تحمل کنی!!
یا اگرم طرف باهات هم عقیده هم باشه و داری دو کلام منطقی بحث می کنی، این دفعه متهم میشی به آرمان گرایی!!!!

خلاصه ، آره سخته ازین مرحله گذشتن
اما وقتی شکت به یقین تبدیل شد ، بذار مسخرت کنن یا آرمان گرا خطابت کنن، چه اهمیتی داره وقتی به اونی که اعتقاد داری دلت قرصه و می دونی که داری درست میری!!

همیشه، اکثریت ، مشروعیت نمیاره!!!!!!!!!
 
 
  • مهدیه ...
"عقلانیت باز" آن عقلانیتی است که فراموش نمی‌کند که "یکی" در "چند" است و "چند" در "یکی". (ادگارمون)

 

  • مهدیه ...