من که دیدم نه راه پس دارم نه راه پیش سر جام واستادم و دو طرف جاده رو نگاه کردن ...
اینجا بود که دیدم همه 10، 15 تا سگه شروع کردن سمتم دویدن ...
و من فقط اون لحظه گفتم :
اُه ... نه ... خدای من ... !!!
و اما ادامه ماجرا :
اینجا بود که برای اولین بار از جانوری به نام سگ ترسیدم ...!
اما بازم سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم تا بهانه ای دست سگ ها ندم ...!
یادمه اولین کاری که کردم این بود چادرمو جمع کردم گاز نگیرن و نکشن ...!
چون خیلی سریع بهم رسیدن، نتونستم موقعیتم رو تغییر بدم ... فقط تو فکر این بودم که تحریکشون نکنم ...فکر میکردم که چطوری میتونم از مهلکه نجات پیدا کنم ...!
یکی از سگ ها از بقیه شون سمج تر بود ... یه سگ قهوه ای با قد متوسط ...
اولش بهم نزدیک شد ...و شروع کرد منو بو کشیدن ... هر چی به سمت چپ و راست میرفتم به همراه من میومد ... بجز سگ قهوه ای بقیه در فاصله نیم متری تا 1 متری دور من پخش بودن ...
دیدم ول کن نیست ، شروع کردم به حرف زدن: "ولم کن ... کاری ندارم ... برو کنار و ... !!!"
از اون ور هم با خودم فکر میکردم این حیوون زبون نفهم چطور میخواد متوجه بشه من چی میگم ... خدایا ! نکنه منو تکه پاره کنن ...!
تو این فکرای وحشتناک بودم که یکهو پوزه شو روی پاهام حس کردم ... ! دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و چند بار به فاصله کوتاهی فریاد زدم ... سگای اطراف همینطور پارس می کردن و من هم فریاد ...
حتی یادمه چند متر جلوتر ، جلوی یکی از خونه ها یه ماشین پارک بود ... همینطور که با سگها تقلا میکردم، در عین حال یه چشمم به اطراف بود که ببینم کسی پیداش میشه ... اما دریغ از یه نفر آدمیزاد ... !
برای چند لحظه احساس اضطرار خیلی شدیدی داشتم ... تنهایی و ترس ...
بدجوری گیر افتاده بودم ... تو همین بین که با خودم میگفتم: وای خدا میخواد چی بشه ؟! که دیدم سگ داره میاد بالاتر ... همون لحظه بود که بلندترین فریادمو زدم ... دچار استیصال شدید که چه خاکی به سر کنم ... ناگهان صدای مردی از دور شنیده شد ... و آنی سگ قهوه ای خودشو کشید کنار ... و بقیه هم کمی دور شدن ...
هر چی اطراف رو نگاه کردم ، هیچ کی رو ندیدم ... و هیچوقت هم نفهمیدم کی بود ... !
وقتی دیدم دارن دور میشن ... قدم هامو آروم برداشتمو و دور شدم ...
*****************************************
شب موقع خواب:
همش قیافه سگ ها و احساس اضطراری که داشتم جلو چشمم میومد ... از این سگ ها تو ذهنم زامبی هایی ساخته بودم که از سر و کولم بالا میرفتن ...!
همش به این فکر میکردم که احساس ترس و استیصال و ناامیدی چقدر وحشتناکه ...
فکر آدمایی که دزدیده میشن ، بهشون تجاوز میشه و به قتل میرسن...حالا میخواد توسط خفاش شب باشه یا زودیاک ...!
اون لحظه چه اضطرار و ترسی رو تجربه میکنن ...
فکر زنان و مردانی که دست داعشی ها میفتن ، سرشون بریده میشه یا به عنوان برده فروخته میشن که هزار جور بلا سرشون بیاد ...
اون لحظه چه اضطرار و ترسی رو تجربه میکنن ...
فکر اینکه الان رو سرت بمب میریزن و همه جا میره رو هوا ...
اون لحظه چه اضطرار و ترسی رو تجربه میکنی ...
فکر اینکه قحطی زده ای و لاشخوری که بالاسرته، منتظر مرگت هست...
اون لحظه چه اضطرار و ترسی رو تجربه میکنی ...
فکر اینکه الان میخوان زنده زنده بسوزوننت ...
فکر اینکه برای یه عده ای جانور کثیف و خونخوار، عروسک لولیتا شدی و...
می خوام بگم به خاطر اضطرار تمامی آدمای دنیا که شاید تابحال یک صدم اضطرارشون رو تجربه نکردیم به خدا بگیم : اَین المُضطرّالّذی یُجابُ اِذا دعی ...
شخص مضطرّی که تو دعای ندبه به اندازه تمام آدم های روی زمین از 1110 سال قبل تا به الان مضطر هس... مضطرّی که میگه با شادی شیعیانش شاد و با ناراحتی هاشون ناراحت میشه... اینکه خبر احوال شیعیان بهش می رسه ... خبر تمام اتفاقات دنیا بهش می رسه که ما یک هزارمش هم نمیدونیم ... یک چشم اشک و یک چشم خون داره ...
امامی که از دست شیعیانش مضطره ... امامی که تو دعای عهد، می گیم که: اَللّهمََ اجعَلنی مِن المُسارعینَ اِلیه فی قَضاءِ حَوائِجِه ...
خدایا مارا از شتابندگان به سویش در برآوردن حاجتش قرار بده ...
و این چه جمله و تکلیف سنگینی هست اگه بفهمیم ...
و معنی ساده اش اینه که قراره ماها، امام زمانمون رو حاجت روا کنیم...!
عزیزان ، خواهشا احیای نیمه شعبان در مساجد رو فراموش نکنین ... که هیچ چیزی در زندگی الانمون واجبتر از این نیست ...
مراسمی که داره جهانی میشه ...خیلی بده ما که مدعیان صف اول هستیم جا بمونیم .... !
امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف: برای فرج من زیاد دعا کنید که فرج (گشایش در کار) شما در فرج من است ...
اللهم عجّل لولیک الفرج ...
____________________________________________________
کلیپ بسیار زیباییه ... پیشنهاد میدم حتما ببینید...
دریافت
مدت زمان: 9 دقیقه 54 ثانیه